دیشب تولد بابا بود. با مامان هماهنگ کردم و رفتم یه کیک کوچولو خریدم و سوپرایزش کردیم. خوب بود. خوشحال شد. عکس گرفتیم. خندیدیم. کیک خوردیم. چند دقیقه بعدش گوشیمو چک کردم دیدم علی پیام داده! سلام خوبی؟ بریم بیرون؟ حوصلم سر رفته. گفتمش باشه. واقعا تعجب کرده بودم. چقدر زود دوباره خودمونی شد. منم با خودم گفتم نیازی نیست خودمو بگیرم و چسی بیام. زود گفتم باشه. (راستش احساس میکنم فهمیده تر شدم) خلاصه رفتیم پارک و نشستیم و باهم صحبت کردیم در مورد اینستا.
تاسوعا ۹۸ بود.عصر از خواب پاشدم. روحی زنگ زد گفت پاشو بریم بیرون. بعد رضا ز زد. اونم گفت بریم بیرون. خلاصه هماهنگ کردیم و رفتیم بیرون چرخیدیم. برم سر اصل مطلب! آخر شب رضا گفت بریم پیش اُسا ح در مسجد. رفتیم و کلی صحبت کردیم و نذری خوردیم. رضا فضولیش گل کرد و جریان علی پیش کشید. اسا ح شروع کرد به نصیحت کردن و . خلاصه دیگه داشتیم برمیگشتیم. من و روحی سوار موتور بودیم که گفتمش دیگه خیلی بی مزه شده.
درباره این سایت